محمد مهاجری، کارشناس ارشد مدیریت و روزنامهنگار پر سابقهی کیهان، جامجم و همشهری، داستان و احساس خود را در هنگام دادن زیرمیزی میگوید. احساس گناه از بعد از ارتشا، احساسی مشابه مورد «خفتگیری» واقع شدن و فکرهایی که در سرش میگذرد را در ادامه میخوانید.
اصلا زیرمیز کدام است؟ علنی و روی میز است همه چیز.
💭 «من به تعرفه بیمارستان کار ندارم. اون سر جای خودش. بقیه هزینه عمل میشه 3 و نیم میلیون. میذاری توی پاکت میاری دم اتاق عمل»
بُهتم را که می بیند با لحنی ترحم آلود می گوید:
💭 «عجله نکن، من عمل را انجام میدهم، بعد از عمل هم میتونی بیاری»
سه و نیم میلیون تومان چک پول را که توی پاکت گذاشتهام از جیبم در میآورم و به دستش میدهم. پاکت را مچاله میکند و میچپاند توی جیب لباس سبزی که پوشیده.
💭 «عمل سخت بود، اما خوب بود. جای نگرانی نیست...»
بقیه حرفهایش را نمیشنوم. انگار کلماتش به هیاهویی تبدیل شده که میکوبد توی مغزم. یاد پرستاری میافتم که میگوید: «ارتوپد خیلی خوبیه. حرف نداره.» شخصیت دکتر برایم از آسمان به زمین افتاده. خرد شده. هزاران تکه شده. کاش میگفت بریز به کارتم. دزدی شجاعانهتری بود. کمکم از خودم هم بدم میآید که وارد بازی او شدهام... حس و حال آدمی را دارم که گرفتار یک «خفتگیر» شده و چارهای ندارد جز اینکه هرچه دارد تقدیم خفتگیر کند! یادم میآید از پسرم. 3سال پیش التماس و التجایش کردم که برو رشته تجربی بخوان و پزشک شو. زُل زد توی چشمم که: «یعنی صبح تا شب دستم به سمت آسمان باشد که خدا! خدایی کن و این خلایق را یکسره مریض و بیمار کن تا ...؟»